نشسته ام تنها روی نیمکت چوبی کنار دریاچه،
دیگر عشق هم با نوای جادوییش نمی تواند به من کمکی کند
او تنها به قاصدک هایی مینگرد
که به اقیانوس بی انتهای فراموشی میروند...
اینجا نشسته ام با دلی زخم خورده و خسته از روزگاری که بی پهناترین
قلب سنگی دنیا را دارد.
چی میشد اگه میتوانستم با برگی از درخت انگور دو بال برای خود بسازم
و به خانه ای بر روی ابرها پناه ببرم
" به خانه ای بر روی ابرها "